جانی برای حرف زدن نداشتم که بگویم… کودکانی بودند که جنس دلشان از دل من رو سیاه بود. روسیاهی بودم ولی قلبی سرشار از عشق را داشتم به این به خود میگویم رو سیاه که در مدرسه خرابی در دور دست ها بودم کودکانی بودند که لباس کهنه فرسوده به تن داشتند که درد دلشان را روی من تخته سیاه مینوشتند.
من آن را در دل خود هک می کردم و هر چند آن را پاک می کردند باز رد آن می ماند. تنها یار من گچ و تنها تکیه گاه من دیوار گلی بود که همان و کودکان با جان دل همراه پدرخود ساخته بودند.
نیمکتی برای نشستن نداشتند تنها روی یک حصیر و دفترکاهی مدادی در دست با شور اشتیاق درس می خواندند و می نوشتند. نمی شد بگویم تخته سیاهی هستم در مدرسه، مدرسه نبود خرابه بود همانند خرابه ی شام.
و حال از آن سال ها گذشته و من تخته سیاه تنها با همان تکیه گاه یار قدیمی در همان خرابه هستیم و آن کودکان شده اند آینده سازان کشور ایران ما و به همان در دل های که روی من رو سیاه قدیمی می نوشتند رسیدند، که می نوشتند: ای کاش نیمکتی برای نشستن داشتیم و زنگی برای زنگ خوردن.
وقتی این جمله را نوشتند دلم برایشان سوخت،بچه هایی که در بهترین مدارس و با بهترین امکانات درس میخوانند واین بچه ها که آرزویشان یک نیمکت و یک زنگ است.
روزی از روزها افرادی آمدند و از این مدرسه بازدید کردند چند روز بعد نیمکت و زنگ و ... آوردند و آرزوی بچه ها بر آورده شد اما مهم تر آن یک تخته سفید(وایت برد) آوردند و آن را روی من چسباندند از طرفی ناراحت بودم که دیگر درد دل های بچه ها را نمیشنونم از طرفی خوشحال بودم که آرزوی آن کودکان برآورده شد ...
تاج پلیزززز ✨